1. مهدی که اینجا بود وفت و بی وقت این شعر رو می خوند:

زندگی یک چمدان است که می آوریش / بار و بندیل سبک می کنی و میبریش

2. خستم انقدر که همش میخوام بخوابم. از نشونه های افسردگی توی بعضیا متن پشت متن نوشتن یا جویدن ناخن یا چی میدونم کلی چیز دیگه ست اما این عوارض برای من وقتاییه که انقدرررر کار دارم که نمیدونم چطور همشون رو مدیریت کنم. اینه که همش میخوابم به این امید که پاشم و ببینم همه این اتفاقات یه خواب بوده :(

واقعا خستم. اونقدر که حد نداره. تو فکر انصرافم. دیگه نمی تونم ادامه بدم. اصلا نمیکشم. اون شب به یکی از هم گروهیا میگفتم دیگه سرعت پردازش CPU ذهنم اونقدر اومده پایین که اصلا متوجه هیچی نمیشم (دقیقا شدم مثل اون خرسای توی انمیشین زوتوپیا یه کلید فشار میدن و بعد پنج دقیقه تازه یه لبخند رو لبشون میشینه!). انگار انقدر tab توی مغزم باز شده که نمیدونم کدوم رو باید کلا ببینم چون کاری باش ندارم، کدوم رو لازمش دارم هنوز و کدوم رو باید هر چه زودتر بخونمش و کاراش رو انجام بدم و ببندمش که بره پی کارش. 

3. همکلاسیا و چیزایی که دور و برم میبینم واقعا کلافم کردن. با شنیدن خبر انصراف فرشاد منم به به ذهنم افتاده که انصراف بدم بره پی کارش. اصلا قبای ارشد به تنم گشاده. واقعا دیگه اون شور سابق رو ندارم. همکلاسیامو درک نمیکنم. کسایی که همشون از نظری سن و سایز از من بزرگترن اما از نظر رفتار و منش انگار هنوز ترم یک لیسانسن. از این بچه بازیا که دیر پیام seen کنیم فکر نکنه خبریه یا اصلا seen  نکنیم و . . استاد به هر نفر چند تا مقاله داده برای ارائه و قرار شد هر کس مقالاتش رو ارائه کرذ توی گروه با ابقیه به اشتراک بذاره. هفته پیش کلاس استاد مذکور تموم شد و گفت توی امتحان از مقالاتتون و فایل های presentation همکلاسی هاتون سوال میدم. کتابم در کنارش بخونید. حالا من هی پیام میدم و اینا هی seen  میکنن و جواب نمیدن :| موندم چی کارشون بکنم! اون شب یکیشون پیام داد و کلی سوال پرسید. از سر لج و لجبازی گفتم جوابش رو ندم تا فردا صبح. آخه یک سری کار داشت با من. اومد پیام داد و کارش رو راه انداختم. یهو رفت و دو روز بعد اومد سراغ بقیه و سوال و جواباش. انگار که مثلا رفته درُ باز کرده و امده :| انقدر طبیعی :/  خلاصه اینکه همکلاسی محترم پیام داده بود و من جواب ندادم. فرداش دیدم پیاماش رو پاک کردم که مبادا شرافتش لکه دار باشه که فلانی دیر جوابش رو داده.

انگار همه چی عوض شده. کلا استادا تیم خودشون رو بستن. من هیچ حرفی برای گفتن ندارم. پر از شکم. اصلا علوم انسانی بر پایه شک و تردیده. نمیشه که برای همه آدما یه نسخه پیچیده! شاید ظاهر هممون یکی باشه اما از درون کاملا متفاوتیم. مهندسیامون اینجا موفق ترن. برای خودشون چهار تا فرمول و طرح رسم میکنن و با قاطعیت حرفاشون رو میزنن. 

4. به همین راحتی (البته انقدرها هم راحت نبودا) وارد 24 سالگیم شدم. هیچکس منو یادش نبود (بجز خانوادم). دو روز قبل تولدم شیراز بودم برای یه سری کار شخصی. رفتم پیش دوستم توی خوابگاهشون و اونم رفت برام چایی بیاره. داشتم پاهام رو دراز میکردم که یخورده از درد ناشی از صندلی های اتوبوس کک بشه که با صبحانه و چایی برگشت. هنوز لب باز نکرده بودم که تشکر کنم، بهم گفت: "صفا، شنیدم پس فردا تولدته :)) تولدت مبارک باشه" یخورد ذوق کردم و خندیدم. بعدش هم دراز کشیدم و گفتم روز تولد 24 سالگیم توی اتوبوسم و باید برگردم رشت. بیا امروز و فردا رو خوش بگذرونیم.

هیچی دیگه. در آستانه بیست و چهار سالگی کلا محله قدیمی سنگ سیاه رو زیر پا گذاشتیم. کلی راه رفتم. آخرشم خسته و کوفته رفتیم دانشگاه روی چمنا نشستیم و ساندویچ خوردیم. بعدش باز زدیم بیرون و خیابون ارم رو تا ته ته ش رفتیم. هی حرف زدیم. هی خندیدیم. هی دوستم گفت "صفا این دختره خوبه ها، قدشم بهت میخوره. هلت بدم بری بغلش" و هی من گفتم "بیخیال :)" تا اینکه دیدیم دیگه کم کم داره پاهامون درد میگیره. سر و ته کردیم و برگشتیم دانشگاه. بدو بدو سوار سرویس شدیم و رفتیم بالا. آخر شبی هم تخته نرد یاد گرفتم و دو دست بازی کردیم تا قلقش دستم بیاد. هر چند من تو این چیزا خنگم :)  آخر شب که میخواستم بخوابم دوستم گفت: "هی نگو بیست و سال گذشت و هیچی نشدم. تو الان تخته نرد یاد گرفتی. چی از این بالاتر؟ :)" طبق معمول از روی بی جوابی خندیدم و چشمام رو بستم تا صبح فردا رو ببینم و اس ام اس های تبریک بانک ها رو باز کنم. بذارید آخر این پست یه گله از سازمان جوانان هلال احمر بکنم. هر سال اولین بود. امسال اصلا توی لیستم هم نبود. یعنی وقتی یه لیست چیدم برای تبریک ها و نفرات (حقیقی و حقوقی) دیدم که که در کمال مسرت سر جمع هشت تا بهم تبریک گفتن که سه تاشون اعضای خانوادم بودن، یکیشون دوستم بود و باقیشون هم بانک و همراه اول!

سوار اتوبوس که شدم دیگه روز از نیمه گذشته بود و انتظار تبریک از کسی نمیرفت. نیمه های راه تلگرامم رو چک کردم. خانم ح. پیام داده بود و تبریک گفته بود. کمی خوشحال شدم اما باز بی تفاوت چشم به جاده دوختم .

# یه سوال: اگه انصراف بدم یعنی خیلی ضعیفم؟! :( واقعا دیگه نمی تونم. درس ها رو میفهمم. اما موقع امتحان ذهنم پر از خالیه. اصلا حال و روزم خوب نیست. 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دستگاه جوش طلا و جواهر دل نوشته های یک اهل علم گروه کارا تدبیر طرح تابان اطلاعات عمومي چشم شيشه اي مرجع تخصصی سلامت و زیبایی CRM blog Shelly فروشگاه کولر گازی مرکزی